کیانکیان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مهدی ومهدیه زندگی مهدی ومهدیه ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات گل پسرم کیان

چند فلش بک از زندگیمون۰۰۰

سلام گل پسرم می خوام برای تو بنویسم!برای تو که تمام زندگی من وبابا شدی!برای در دونه ام گل پسرنازم کیان جون۰۰۰۰ خب!الان دیگه خوابیدی!آخه یه چند روزیه دوتا مروارید خوشگل پشت لبای قشنگت برق میزنه۰خیلی زود دندون در آوردی۰امروز خیلی بی تاب بودی۰میخوام واست بنویسم از روزای قشنگی که با بابایی گذروندم وروزای قشنگتری که درانتظاره سه تایمونه۰۰۰ نفس مامان!من وبابامهدی ۲۴مردادماهسال ۸۸ ازدواج کردیم۰دوران عقدمون خیلی شیرین بودو به چشم برهم زدنی گذشت۰الان که ازاون خاطره هایادمیکنیم هنوز که هنوزه لذت میبریم۰۰ بهدیک سال ونیم تصمیم گرفتیم شیرینی زندگی رو سه نفری بچشیم۰این بود که شما به وجود اومدی۰۰۰خوش اومدی ...
30 ارديبهشت 1393

دلم برای پسرم تنگه۰۰۰

ازاون شب توفرودگاه!خداروشکرکیان سرمانخورد ولی من افتادم تو جا۰۰دیشب پنیسیلین زدم۰همش باماسکم که خدای نکرده کیان نگیره۰دلم براش تنگ شده که محکم بگیرم توبغلم۰ورزشش بدم۰بوس که دیگه هیچی۰۰خدایا کمک کن زود خوب شم۰قربونش بشم من ...
30 ارديبهشت 1393

کیان و تیپ فرودگاهیش

سلام به شاه پسرم!خوبی مامان جون؟میخوام ازخاطره دیشب بگم!دیشب آقاجون ومامان عزیز وخاله فاطمه رفتن مکه۰ماخونه اونا بودیم!دیدم هوا خوبه یه تی شرت خوشگل تنت کردم  وازاونجایی که ازجوراب بدت میاد  جوراب هم پات نکردم۰خلاصه رسیدیم به سالن پرواز حج دیدیم اونقدر سرده که حدنداشت نمیدونم حتما یادشون شده بود که کولرها رواز روی دورتند بردارن۰ اومدیم بیرون سالن هوا خوب بود ولی خوب چیکار میشذ کرد۰۰۰؟لباس گرم برنداشته بودم فقط یه دست لباس های خوابت بود۰دیدم سرما میخوری همونا روتنت کردیم۰حالا برسم عکستو میذارم ببینی چه خنده دارشده بودی ...
29 ارديبهشت 1393

هسته یعنی چی؟...

سوم ارذیبهشت بود۰من داشتم تدارک جشن تولد مهدی رو میدیدم۰ حال واحوال خوبی نداشتم!به پیشنهاد بابا رفتم آزمایش۰جدی نگرفته بودم یعنی باورنمیکردم۰خلاصه عصر با باباجون رفتیم جواب رو گرفتیم وبه دکتر نشون دادیم۰دکتره که واسش عادی بود اینطوری گفت خب جوابتم که مثبته!ولی منو بگی نشستم به گریه کردم! خیلی خوشحال بودم۰فرداش دنبال یه دکتر خوب گشتم ورفتیم دوباره دکتر که سونو نوشت۰اون دوروز دوست داشتم به همه بگم مامان شدم ولی هردوتامون طاقت آوردیم۰۰۰ شب تولد مهدی جونم۰۰۰ بیشترازاین که به تولدفک کنم به این فک میکردم که مهدی چطوری میخواداین موضوع رو بگه۰علاوه بر کادویی که براش خریده بودم یه اسکندر[از این غروسکای قنداقی]هم خریدم تا...
27 ارديبهشت 1393
1